قرنطینه با حال

اینجا هرچیز بخوای هس

قرنطینه با حال

اینجا هرچیز بخوای هس

ما در این وبلاگ درباره استفاده هرچه بهتر از وقت ازادمون در ایام قرنطینه فعالیت میکنیم
در قسمت تست هوش ما هر 2 روز یکبار یک معما در وبلاگ قرار میدهیم که شما میتوانید جواب را برای ما ارسال کنید تا در صورت درست بودن در روز مذکور نمایش میدهیم و جایزه برندگان به این صورت است که به مدت دو هفته لینکشون رو در سایت قرار می دهیم
دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «داستان های جالب» ثبت شده است

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۴ ب.ظ

داستان های جالب

یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم

ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۵۴
عرفان طاهری
جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۳ ب.ظ

داستان های جالب

 آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت.

 شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. 
چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۳
عرفان طاهری
چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

داستان های جالب

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:

🤲 ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

 نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
عرفان طاهری