عاشقانه
از وقتی که خونمون جا به جا شد از یکی از ادمای پسرای توی محله خوشم اومد...
اون با موهای خرماییش دل میبرد.... و با چشمای مشکی مشکیش نگاهارو میدزدید....
داداشم با من خیلی خوب هست و ازش خواهش کردم باهاش رابطه بگیره که بعد من برم و باهاش دوست بشم...
یک سال داداشم باهاش دوست بود و من ۱۴ ساله و اون پسر هم ۱۶ سالشه...
گفتم وقتشه بهش بگم واسه همین لباسامو پوشیدم و رفتم توی کوچه بلکه ببینم و بهم سلام کنه چون من خواهر دوستشم...
مودبانه سلام کرد ولی سعی نکرد که باهام گرم بگیره واسه همین خودم رفتم دنبالش تا ببینم کجا میره...
تا دوتا کوچه اون طرف تر رفتیم و اون توقف کرد و انگار منتظر کسی بود...
یه دختر از پیشم گذشت و خدا خدا کردم که پیش بهنام نره تا من بتونم با بهنام باشم...
اون دختر از پیشش رد شد و رفت و یه دختر دیگه رد شد... باز خدا خدا کردم امااا.... اما.... اون پیش بهنام وایساد و سلام کرد....
به اون دختر کاملا حسودیم شد و دلم میخواست برم و بندازمش اون طرف و من جاشو بگیرم...
اونا همو بغل کردن و من داشتم از حسودی میترکیدم که داداشم صدام کرد... یاسمنننن برگشتم و بهم گفت که اون رل بهنام هست و بهتره ولش کنی میدونستم اما گفتم بهت نگم که ناراحت بشیی....
دویدم تو اتاقم و کلی گریه کردم و بعد با خودم گفتم من پرنسس بابامم و یه پرنسس گریه نمیکنه واسه همین خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون...